با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نیوشا طبیبی گیلانی
این شماره با تاخیر فراوان و با جمع کردن مطالب دو شماره تقدیم شما می شود. قرار بود بخشی از این شماره در شهریور ماه ۱۴۰۱ منتشر شود که حوادث تلخ و روح گذاز، رمق همه امان را از نویسنده و خواننده و گرافیست و نقاش گرفت. آنقدر روزگار تنگ و تلخ شد که نه حوصله ای برای خواندن بود و نه حوصله ای برای نوشتن.
امروز که این یادداشت را می نویسم، روز دوم فروردین ماه ۱۴۰۲ است. مجله اسفندماه آمادهٔ انتشار شده بود، رفقا همت کردند و با همهٔ ناخوشی ها، منت گذاشتند و یادداشت و قصه و مطلب نوشتند. تا به خودمان بیاییم، نوروز آمد و عاقبت این مجله شد شمارهٔ نوروزی که به هزار دلیل نام شمارهٔ ویژهٔ نوروز بر آن نگذاشته ایم. اصلاً پیش بینی نمی کردیم که کار به فروردین ماه و نوروز بکشد و به همین دلیل طراحی جلد و باقی قضایا هم رنگ و بوی نوروزی ندارند.
عرض کردم که احوال همهٔ ما خوب نبود، خوب نیست. به خصوص آنها که دور از وطن عزیز هستند دوبار عذاب می کشند و البته که با سیلی صورتشان را سرخ می کنند تا عزیزان در ایران متوجه روی زرد و احوال ناخوش و دل پردغدغه و نگرانی اشان نشوند. مصداق مصرع «با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام» حافظ هستند. دوبار درد می کشند، یک بار نگران اوضاع وطنشان هستند و سرگشته و بی خواب و خوراک اتفاقات را رصد می کنند و یک بار دیگر هم باید درد نکوهش را تحمل کنند. سرزنش شدن و بیگانه و عیاش نامیده شدن، وقتی دل آدم پاره پاره است، سخت است، دردناک است، حتی کشنده است.
ایرانی بودن هزار سختی و درد دارد. نگرانی و غصه دارد. هر جای دنیا هم که باشی فرقی نمی کند. ایرانی بودن با آدم ایرانی همراه است. صد سال هم از مهاجرت بگذرد یا سه نسل هم فاصله بیفتد باز هم ما به این هویت چسبیده ایم. گریزی از آن نداریم و البته که این هویت، بخشی لازم و حیاتی از زندگی هر آدمی است. حتی در عالم غیر انسان ها هم هویت پدیدهٔ مهمی است. آنها که به بهانه های مختلف از هویت گرایی و هویت گرایان بیزاری می جویند و آنها را عقب افتاده و متعلق به دوران گذشته می دانند، خود در پی ساختن هویت جدیدی هستند.
ما چه بخواهیم و چه نخواهیم وارث یک فرهنگ قدیمی و ریشه دار هستیم. ما هم به سهم خود در ساختن جامعهٔ جهانی تلاش کرده ایم. همدوش همهٔ ملل دیگر آجر روی آجر و خشت روی خشت دنیا گذاشته ایم تا به امروز رسیده ایم. البته که نه وارث فرهنگی قدیمی بودن افتخاری دارد و نه داغ عقب افتادگی ها و گرفتاری ها گذشته را بر دوش داشتن سرشکستگی.
عرضم را توضیح می دهم: آنچه به دست ما رسیده، متعلق به گذشتگان ما بوده. آنها به خوبی تمدن و میراث و رسم و راه زیستن در این سرزمین را دانسته بودند، آداب و سنت هایش را دریافته بودند و بر شیوهٔ دیرین چیزی به فرهنگ ما اضافه کرده اند. آنها سرزمین مادری اشان را عاشقانه دوست داشته اند. تعبیر حکیم نظامی گنجوی را در هشتصد سال پیش حتماً خوانده اید که می گوید: «همه عالم تن است و ایران دل/ نیست گوینده زین قیاس خجل – چون که ایران دل زمین باشد/ دل ز تن به بود یقین باشد» در متون دیگر هم چنین علاقه به ایران زمین در آثار قدما دیده می شود.
آنها چه گوهری در این زمین خشک و بی آب و علف و سخت دیده بودند که چنین عاشقانه در آن می زیسته اند؟ همهٔ گذشتگان ما تا همین یکی دو قرن پیش، فریفتهٔ چشم اندازهای سرزمینشان بوده اند. چند نسلشان فقط برای حفر یک قنات تلاش می کرده اند تا بخشی از این دشت خشک را آباد کنند. معماری اشان را ببینید. با خشت و گل و آجرهای تراشیده چه شاهکارهای ظریف و لطیفی ساخته اند. به آثار پرشکوه دوره های مختلف ایران نگاه کنید. در همهٔ آنها امید به آینده و عشق به سرزمین مادری و میل به جاودانگی موج می زند.
آنجا که افتخار و سرشکستگی دارد، ادامهٔ درست یا نادرست رسم و راهی است که از سه هزار سال پیش به این سو در ساختن مفهومی به نام ایران نقش داشته. ما در کارهای بزرگ گذشتگانمان هیچ نقشی نداشته ایم، در خطاهایشان هم. پس نه این و نه آن را به پای ما نمی نویسند امّا در ادامه دادن یک خطای شناخته شده تاریخی یک سنت ناپسند و یک رفتار غیر عاقلانه و غیر اخلاقی قطعاً مقصر هستیم. اگر بتوانیم آن بزرگ منشی و روحیهٔ دگرخواهی و اخلاق پسندیده ای را که به آن مفتخریم در تربیت فرزندانمان بگنجانیم و در رفتار روزانه خودمان به آن عمل کنیم، خشت روی خشت میهن گذاشته ایم و با تربیت نسلی مسئول و محترم و آزاد اندیش و فهمیده به جامعهٔ انسانی و تاریخ ادای دین کرده ایم. اگر بتوانیم حیات وحش و محیط زیست و میراث فرهنگی و تاریخی ای را که به دستمان رسیده ارتقا دهیم و صحیح و سلامت به دست آیندگان بدهیم قدمی شایستهٔ افتخار برداشته ایم.
غیر از این ما نقش خود را و وظیفهٔ آباء و اجدادی و انسانی خودمان را به جا نیاورده ایم. افتخار کردن به کورش و داریوش و ابن سینا و مولانا و عطار و بیهقی و سعدی و حافظ چیزی به بزرگی آنها اضافه نمی کند. به دست ما هم چیزی نمی دهد. اگر در حفظ آنچه آنها به عنوان ثروت و میراث بی بدیل از خود به جا گذاشته اند قدمی برداریم کاری کرده ایم. اگر اخلاق ایرانی و آن حس دگر خواهی و انسان دوستی فارغ از نژاد و دین و رنگ پوست و لهجه را که سنت قدیم ملّی ماست در زندگی روزانه خود جاری کنیم، باید به ایرانی بودن خود افتخار کنیم. اگر ایرانی هستیم و نشان فروهر به گردن می اندازیم تا همه بدانند که چه تاریخی پشت سر داریم، زشتکاری نکنیم. دروغ نگوییم و کلاه از سر عالم و آدم برنداریم. عملاً نشان بدهیم که راه و رسم و سنت ما «کردار نیک و گفتار نیک و اندیشهٔ نیک» است. اگر نه حرف هایمان در حد همان ادعاهای پوچ و غیر قابل باور و متوهمانه و احساسات کور و بی منطق راسیستی و ناسیونالیستی باقی می مانند.
شناخت ایران، یعنی شناخت ظرایف فرهنگ ایرانی. یعنی دانستن وجه عمیق و انسانی مهرورزانهٔ آن. ایرانی و اهل نوروز بودن یعنی از عمق جان به نو شدن روزگار امید داشتن. فرهنگ و تمدن ما با مفهوم امید سرشته شده و آنچه در تمام این قرون سخت و دردناکی که از سرگذرانده ایم ما را برپا نگاه داشته همین امید به آینده بوده. آن گوهری که فرهیختگان جهان از تابش آن شیدا و مفتون شدند، همین امیدواری و ایمان به درخشش مهر و محبت بوده است.